|

Monday, March 21, 2005

گل سرخ

مثله همه ی قصه ها یکی بود یکی نبود یه گل سرخ بود که خیلی زیبا بود، و هر روز آفتاب که میزد همه میومدن نگاهش کنن حیوونا پرنده ها خلاصه همه میومدن زیبایی این گل سرخ رو ببینن، این گل سرخ که تا روز قبلش غنچه بود و کسی محلشو نمیگذاشت حالا که گل شده بود و میدید که همه واسه دیدن زیباییش میان خیلی مغرور شد، تا حدی که حیوونای دیگرو مسخره میکرد، به خرگوش میگفت چه دندونای زشتی داری به طاووس میگفت پاهاشو نیگا!؟ خلاصه به همه بد گفت تا اینکه عمرش به سر رسید و تموم گلبرگهاش پژمرده شدن و یه شاخه ی گل ازش باقی موند و خیلی ناراحت شد، ازون روز به بعد حیوونا اونو مسخره میکردن، تا اینکه یه روز کبوتر که از کنارش رد میشد، دید این شاخه گل داره گریه میکنه، رفت کنار شاخه گل بهش گفت چی شده، شاخه ی گل هم همه ی ماجرا رو واسه کبوتر تعریف کرد، کبوترم کمی فکر کردو گفت اگه تو دیگران رو مسخره نمیکردی اونا مسخرت میکردن!؟ آیا اگه این قدر به زیباییت مغرور نمیشدی مثه الان حسرت زیباییت رو میخوردی!؟ مگه تو نمیدونی هر چی بیاد یه روز میره، بعد از این نصیحتها کبوتر پرواز کردو رفت، شاخه گل به حرفهای کبوتر فکر کرد و دید همه حرفای کبوتر راسته و به اشتباه خودش پی برد و تصمیم گرفت قبل اینکه این شاخه ی بی گلش هم خشک بشه و از بین بره از همه عذر خواهی کنه
نویسنده: پرهام

© Copyright 2006 Parham Net. All rights reserved | Xml | Email | Home