چند تا شعر گونه
حاضر بودم عمری در پاییز بمانم اما قطره ای از باران چشمانت را نبینم
شادی عشق را با تو دیدم و وقتی که دیدم نیستی طعم غم عشق را بی تو چشیدم
انسان همانند برگیست که روزی زرد میشود و از درخت زندگی فرو میافتد
وقتی چشمانت را میبینم فراموش میکنم خدا دریا را هم آفریده
شادی عشق را با تو دیدم و وقتی که دیدم نیستی طعم غم عشق را بی تو چشیدم
انسان همانند برگیست که روزی زرد میشود و از درخت زندگی فرو میافتد
وقتی چشمانت را میبینم فراموش میکنم خدا دریا را هم آفریده
وقتی که دستانت در دست دیگری گرم شد، باور کردم دیگر مال من نیستی
بی پروا چو پروانه دور شمع عشقت چرخیدم غافل ازینکه تو خود بالم را آتش میزدی
<< Home