دریای طوفانی
هوا سرد است و خورشیدم نگو در بندو زندانی
تمام این غزل ها را به یمن آنکه برگردی
کنم سیراب وبعد از آن سرراه تو قربانی
نگو دریا نمی بارد که من از گریه لبریزم
ودر هر قطره ی اشکم که می ریزد، تو پنهانی
سفر کردند ماهی ها از این دریای یخ بسته
تو تابستان من بودی شدم دیگر زمستانی
تو در من آتشی هستی که خاموشت نخواهم کرد
خودت این را به من گفتی ولی حالا گریزانی
من از هر مرغ دریایی نشانی از تو می خواهم
که می گویند عاشق شد مگر این را نمی دانی
درآن لحظه امواجی مرا بر صخره می کوبد
تنم آهسته می سوزد در اندوه پشیمانی
به چشمی که می بوسی، حسادت می کنم اما
دلم آرام می گیرد که تو خوشحال و خندانی
آخره شعر بود نه!؟ حال کردین
<< Home