|

Sunday, September 19, 2004

تنها

اون روز بعده دیدنش حس عجیبی داشتم که تا به حال هیچوقت تجربه نکرده بودم فکر با اون بودن یه حس شادی بخش به تموم وجودم می بخشید و علاقم هر روز بهش بیشتر میشد اما نمیتونستم بهش بگم دوست دارم چون خجالت می کشیدم زمان به سرعت میگذشت و من هنوز هیچ عکس العملی از خودم نشون نداده بودم تا اینکه فهمیدم واسش خواستگار اومده بعده فهمیدن این موضوع دنیا رو سرم خراب شد و میدونستم که دیگه امکان نداره بتونم به دستش بیارم و خیلی افسرده و گیج شده بودم و با خودم شرط کردم که اگه کسی بخواد بینمون جدایی بندازه از پا درش بیارم و همین طورم شد و اون خواستگار میخواست باعث جدایی ما بشه چون دیگه تاریخ عروسی رو هم تایین کرده بودن و منم بیکار نایستادم و از اونجایی که یه نفرو میشناختم که جنس قاچاق میفروشه پیشش رفتم و گفتم که یه اسلحه واسم جور کنه که با دادن چهل هزار تومان صاحب یه کلت با نه تا فشنگ شدم و منتظر موندم تا روزه عروسی برسه خلاصه اون روز رسید و ماهم که از فامیلهای عروس بودیم دعوت شدیم و مراسم به پایان خودش رسید موقع خداحافظی از عروس و دوماد اسلحمو بیرون کشیدمو سه تیر به داماد شلیک کردم و فرار کردم بعد ساعتی چرخ زدن به خونه دوستم رفتم یه هفته ای موندم تا آبا از آسیاب بیفته اما اون روزی که از خونه دوستم بیرون رفتم و به گشت زنی تو شهر پرداختم مامورا بهم ظنین شدن و منم فرارو به قرار ترجیح دادم و اونام دنبالم کردند و منم از یه ساختمان نیمه کاره بالا رفتم و به پشتبونه اون رسیدم و روی سقف خونه ها در حال فرار بودم که اونام همچنان تعقیبم میکردند تا جایی که برای فرار از دستشون تنها یه راه داشتم اون راهم این بود که از لبه اون ساختمون حدود چنج مترو به پایین بپرم چون چاره ای نداشتم اینکارو کردم و با سر به زمین خوردم درده شدیدیو تو سرم احساس میکردم خوب که نگاه کردم دیدم خبری از پلیسا نیست و اصلا ساختمونی در کار نیست گیج شده بودم نمیدونستم چی شده سرحال که اومدم دیدم ساختمونه تخته خوابم بوده و این ماجراهام همش خوابو خیال بوده!؟ به قول پیمان ای ول توهم. خلاصه این داستان واسه سرگرمی بود امیدوارم خوشتون اومده باشه.

کوچیک شما پرهام

© Copyright 2006 Parham Net. All rights reserved | Xml | Email | Home