|

Monday, February 14, 2005

صدایی که کسی نشنید

اون حالا واسه خودش کسی شده بود، کسی بود که همه بهش احترام میگذاشتن و از ته دل دوستش داشتن نه از روی چیز دیگه ای. و اونم خودشو میون اون جمع صمیمی جا کرده بود تا که اون اتفاق افتاد و ورق روزگار برگشت، شدت بیماریش بقدری بود که تحصیل واسش سخت شد و به گلهایی که واسش هدیه میاوردن دل خوش میکرد، هر روز حالش بدتر میشد حتی بهترین دکترهای ایران نتونستن دردشو بفهمن. به اون درد افسردگیه ماژور اضافه شد و روزگارشو بدو بدتر کرد. تا اینکه این دنیا واسش هیچ جذابیتی نداشت. اون براش قابل تحمل نبود که در اوج موفقیت به پایین پرت شه، دانش آموزی که با پیشرفت بیماریش معدل اولین سال که با این بیماری سپری کرده بود 14 شد!؟ در حالی که معدل سال قبلش 83/19 بود. معلمها ازین تعجب میکردن که تمام نمره های شفاهیش 20 میشه اما سر جلسه امتحان اصلی قادر به جواب دادن سوالی نبود!؟ دکترا یک نوع اضطراب مزمن رو در بدنش کشف کردن که منجر به اختلال حافظه ی بلند مدت میشد، اما واسه درمانش نتونستن کاری انجام بدن چون علت اصلی بیماری رو هیچکی نفهمید، خلاصه دانش آموزی که همه به امید موفقیت درخشانش در آینده نشسته بودند و روش شرط بسته بودن از تحصیل انصراف داد و به درمان بیماریش پرداخت و بعده یکسال از درمانش به اوج موفقیت سابق که نه اما تونست به 70% گذشتش برگرده و همچنان داره اون درصد رو بیشتر میکنه تا به خود قبلیش برسه
سعید اسکندری

© Copyright 2006 Parham Net. All rights reserved | Xml | Email | Home